وبلاگ امام زمان

بَقِیَّةُ اللّهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنینَ...

وبلاگ امام زمان

بَقِیَّةُ اللّهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنینَ...

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

وبلاگ امام زمان
آقا بیا که فاجعه از حـــــد گذشته است
انسان ز مرز هر چه نباید،گذشته است
آقا بیا ببیــن که چــه ها در زمـــان مــا
بر امت مسیح ومحمد(ص)گذشته است

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

* نام این وبلاگ را بخاطر امام زمان (عج)، وبلاگ امام زمان گذاشته ام تا خودم را مالک آن ندانم و از خداوند می خواهم ما را "خادم" ، "سرباز" و " فدائی حضرت (عج)" و "شهید" در راه خود قرار دهد... *

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
پيامك هاي مهدوي (SMS)
حديث تصادفي
خادم هاي حضرت
دوستان و همسنگران

در صورتي كه مطلب مورد نظر خود را نيافتيد،در مطالب وبلاگ جستجو كنيد!

برنامه هاي راديو مصاف ( Masaf.ir )

قسمت اول:

دانلود

••••••••••••••••••••••••••••••

قسمت دوم:

دانلود

••••••••••••••••••••••••••••••

قسمت سوم:

دانلود

••••••••••••••••••••••••••••••

قسمت چهارم:

دانلود

••••••••••••••••••••••••••••••

قسمت پنجم:

دانلود

••••••••••••••••••••••••••••••

آرشیو کامل

آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۰، ۰۲:۳۵ - مصطفی دهقانی
    .
 QR Code
كد لوگو (آزمايشي) ما
<center><a href="http://ImamZaman.Blog.ir/" target="_blank"><img src="http://bayanbox.ir/id/5481377650890472962?view" alt="وبلاگ امام زمان" /></a></center>

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره از شهدا» ثبت شده است

شهید حاج محمد ابراهیم همت

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه خواهید خواند، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:

«برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.»

« ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخه این بسیجی ها مشکوک بشوند، اول رگبار می بندند، بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهن، یک خشابا خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد...

منابع

منبع منبع داستان: داستان های ائمه معصومین

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۲
فدائی امام زمان

• ممنون از بازديدتون، از ديگر صفحات وبلاگ نيز بازديد كنيد! •

ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

پشتیبانی